روزه نفس
۞قال اميرالمومنين عليه السلام:صوم النفس عن لذات الدنيا انفع الصيام.۞ ۞اميرالمومنان علي عليه السلام فرمود: روزه نفس از لذتهاي دنيوی سودمندترين روزه هاست.۞ غرر الحكم، ج 1 ص 416 ح 64
Monday, 6 May , 2024
امروز : دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت , ۱۴۰۳ - 28 شوال 1445
شناسه خبر : 5816
  پرینتخانه » آخرین اخبار کیش تاریخ انتشار : 25 مرداد 1399 - 10:44 | | ارسال توسط :
واگویه هایی از لحظه های التهاب و انتظار؛

گرمای زندگی خانواده ام را مرهون تلاش مدافعان خط مقدم سلامت هستم

همیشه این مامان بود که برای ما آشپزی می کرد. هر بار به بهانه‌ای؛ آش ترخینه به مناسبت سرماخوردگی من یا همسرم، خوراک دلمه به مناسبت سالگرد زن دایی چون خیلی دلمه دوست داشت، و یا حتی خورشت خلال فقط چون اسمش را پیش مامان آورده بودیم! همیشه یه ظرف بزرگ برای ما کنار می‌گذاشت و یه ظرف بزرگ برای برادرم و همسرش. دیگه فکر نکنم لازم باشه توضیح بدم که توی مهمونی ها و دورهمی ها کسی به جز خودش حق آشپزی نداشت! نه تک عروس و نه تک دخترش هیچ وقت مجال مخالفت پیدا نمی‌کردن. آشپزی فراتر از تفریح انگار دیگه حالا بخشی از هویت مامان شده بود.
گرمای زندگی خانواده ام را مرهون تلاش مدافعان خط مقدم سلامت هستم

همیشه این مامان بود که برای ما آشپزی می کرد. هر بار به بهانه‌ای؛ آش ترخینه به مناسبت سرماخوردگی من یا همسرم، خوراک دلمه به مناسبت سالگرد زن دایی چون خیلی دلمه دوست داشت، و یا حتی خورشت خلال فقط چون اسمش را پیش مامان آورده بودیم! همیشه یه ظرف بزرگ برای ما کنار می‌گذاشت و یه ظرف بزرگ برای برادرم و همسرش. دیگه فکر نکنم لازم باشه توضیح بدم که توی مهمونی ها و دورهمی ها کسی به جز خودش حق آشپزی نداشت! نه تک عروس و نه تک دخترش هیچ وقت مجال مخالفت پیدا نمی‌کردن. آشپزی فراتر از تفریح انگار دیگه حالا بخشی از هویت مامان شده بود.

برای همین هم وقتی که اولین بار سوپ مرغ بی مزه رو توی ظرف یکبار مصرف میریختم تا برای مامان و بابا ببرم بغض عجیبی گلوم رو گرفته بود. انگار بخشی از وجود مامان کنده شده بود و من داشتم اون بخش رو پر می‌کردم. چاره ای نبود؛ بابا، مامان، و برادر کوچکترم هر سه مبتلا شده بودن و برای اولین بار آشپزخونه مامان تعطیل شده بود. با وجود تلاش و مراقبت خیلی زیاد، اما اوضاع اونجوری که امیدوار بودیم پیش نرفت. اول مامان بستری شد و دو روز بعد بابا. به جرات میگم بدترین روزهای زندگیم بود. پدر و مادرم با بزرگترین بحران سلامتی زندگیشون دست و پنجه نرم می‌کردن و دیگه کار چندانی از دست ما بر نمیومد. دیگه نمیتونستیم بریم پایین پنجره خونشون و ببینیمشون، ظرف های غذایی هم که براشون میفرستادیم بیمارستان معمولاً دست نخورده خراب می‌شدن. بابا و مامان در سخت ترین روزهای زندگیشون بچه هاشون رو کنار خودشون نداشتن.

اما…

اما اونها تنها نبودن… در تمام روزها و شبهایی که من و برادرهام پیششون نبودیم اونها یه عالمه دختر و پسر دلسوز رو کنارشون داشتن که مثل ما مراقبشون بودن؛ دختر و پسرهایی که قبل از این ندیده بودن، توی عروسی ها و تولدها و مهمونیهاشون نبودن، شریک غم ها و شادی های زندگیشون نبودن. ولی اونها یکهو در حساس‌ترین بزنگاه زندگی پدر و مادرم ظاهر شدن تا دوباره سالم به ما تحویلشون بدن. خیلی از این برادرها و خواهرهای جدیدم رو هنوز ندیدم، ولی اگر امروز پدر و مادرم دارن نفس میکشن و فرآیند بهبودی رو طی می‌کنن به برکت از جون گذشتگی و ایثار تک تک اون فرشته‌های سفیدپوشی هست که در سخت‌ترین شرایط دارن از امثال پدر مادر من مراقبت می کنن. دست تک تکشون رو می‌بوسم و از خدا براشون سلامتی، عمر با عزت و سایه مستدام پدر و مادر رو آرزو می کنم.

از طرف صدف منصوری و خانواده تا ابد سپاسگزارش

۲۱ روز…انتظار

۲۱ روز میگذره از اون روزی که تست pcr پدر مثبت شد. وقتی که بچه‌های مرکز بهداشت تماس گرفتند و نتیجه تست را گفتند احساس کردم دنیا رو سرم خراب شد. خانم زارع پور پشت تلفن دستورالعمل های بهداشتی رو برام توضیح می داد و من به طعم گس دهانم فکر می‌کردم. طعم گسی که بعد از هر خبر بدی سراغم میاد. طعمی که خبر از حادثه میده. طعمی به تلخی تمام وقایع غمبار زندگیم.

گوشی رو که قطع کردم نمی دونستم باید از کجا شروع کنم. فقط میدونستم باید قوی باشم و پدر و مادرم رو هم قوی نگه دارم. خبر ابتلای پدری (که دیابت، فشار خون، تیروئید و مشکل کبد داره) به خطرناک ترین ویروس دنیا، به اندازه کافی سخت هست ولی وقتی مادری که نارسایی ریوی داره در کنارش باشه تبدیل به بدترین خبر دنیا میشه. شرایط خیلی زود بدتر هم شد و کابوسی که منتظرش بودیم اتفاق افتاد؛ ۴ روز بعد تست PCR مادر هم مثبت شد. مبارزه من و خانواده ام با دشمن نامرئی شروع شده بود. مبارزه ای شامل قرنطینه تک تک اعضای خانواده، رژیم غذایی جداگانه برای هر فرد، درمان‌دارویی، تست ها و آزمایشات و عکسبرداری های گاه و بیگاه و در نهایت…. بستری شدن پدر و مادر.

 پشت این دری که می بینید غم انگیزترین REUNION زندگی من و خانواده ام اتفاق افتاد؛ پدرم ۲ روز بعد از مادرم در این بخش بهش پیوست. در اتاق مجاورش؛ و تازه اینجا بود که نبرد اصلی اتفاق افتاد؛ نبرد برای زندگی. پدر و مادر من در شرایطی برای زنده موندن میجنگیدن که من نمی تونستم کنارشون باشم. خط مقدم نبرد از پشت همین دری که همیشه به روی من بسته بود شروع میشد. اما تو این نبرد نابرابر پدر و مادر من تنها نبودن؛ یک لشکر عاشق بی ادعا پشتشون بودن. لشکری متشکل از پزشک و پرستار و بهیار و خدمات و… که تک تکشون جونشون رو گرفته بودن کف دستشون و اومده بودن تو دل دشمن نامرئی که نامردی میکشت.

۲۱ روز گذشت از شروع این ماجرا و چه شبهایی که من از خستگی، از ناامیدی، از استیصال، تو تاریکی پارکینگ پشت فرمون مثل بچه گریه میکردم. ترکیب عجیبی هست ترکیب خشم و درد و غصه و استیصال؛ و من بارها تا مرز تسلیم و ناامیدی پیش رفتم. اما من فقط ۲۱ روز تو این ماراتون بودم. اون سربازهای سفیدپوشی که پشت این درها هستند ۱۷۵ روزِ که دارن واسه ما میجنگن.

صد و… هفتاد و… پنج روز!

و من نمیدونم چطور باید سلام بدم به دل های دریایی این سربازهای وطن؟ سلامی به وسعت خلیج همیشه فارس،

به زلالی ساحل جزیره،

و به گرمی آفتاب تابستان.

تنتون سالم، عشقتون پایدار، و راهتون مستدام باد.

از طرف سهیل منصوری و خانواده تا ابد مدیونش

نویسنده : تحریریه اخبار کیش | منبع خبر : اخبار کیش
برچسب ها
به اشتراک بگذارید

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم تحریریه در سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.